به بودن ها دیر عادت کن
و
به نبودن ها زود..
آدم ها نبودن را بهـــتر بلدن

خــیانت را مدرسـه به ما یاد داد
از همان زمـانی که گفت:
جای خـالی را پر کنید

ســه سال داشت،
که تلخ ترین طعم زندگی را چشید . .
وقتی وارد دانشگاه شد،
همه گفتند با سهمیه پدرش آمده است،
اما نمی دانستد
اوّل دبستان،
هنگامی که معلم گفت
بنویسید بــابــا آب داد،
یک هفته در تب سوخت.

خدایــــا..
مرا ببخش..
تــو را می پرستم ولی هنوز
از بت پرستی دست بر نداشتم
هنوز نتوانسته ام خود را به تــو قانع کنم
هر لحظه بتی می سازم
و
تصورات خویش را می پرستم
مرا ببخـش..

بــگذارید و بــگذرید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیــر یا زود ..
باید گذاشــت و گذشــت

ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد..
دوباره دوام می آورد..
اما هرچه باشد..ریسمان پاره ای است
شاید ما دوباره همدیگر را پیدا کنیم..
اما در آنجا که ترکم کردی..
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت..

ایمــان بی عشـــق
اسارت در دیگران است
و
عشـــق بی ایمــان
اسارت در خـــود

از مترسکی سوال کردم:
آیا از تنها ماندن در این مزرعه
بیزار نشده ای؟
پاسخ داد:
در ترساندن دیگران برای من
لذتی به یاد ماندنیست
که هرگز از آن بیزار نمی شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی
من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت:
تــو اشتباه می کنی زیرا کسی نمی تواند
چنین لذتی را ببرد مگر آنکه ..
درونش مانند من
از کاه پر شده باشد ...!!!

خـــدایــا..
ایوبت را به زمین برگــردان
می خواهم کمی از صــــبر
برایش بگویم

همیشه اسم تو بوده
اول و آخر حرفهام
بس که اسم تو رو بردم
بوی تو داره نفس هام

در این بازار نامردی
به دنبال چه میگردی؟
نمی یابی نشان هرگز
تو از عشق و جوانمردی

حکــــم ، اعــدام بود ...
اعدامـــی لــحظه ای مـــکث کــرد
و
بـــوسه ای بر طنــاب دار زد
دادســتان گفت:
آقــای زنــــدانــی، این چــــه کـــاریست؟
زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت:
بیچـــاره طـــناب
نــمیزاره زمـــین بیفتم
ولی آدم ها !!!!!
بدجـــور زمــینــم زدن ......!

زنـــــــدگی
تاس خـــوب آوردن نیست
با تاس بــد،
خــــوب بازی کردن است

حاصلضرب توان در ادعا
مقداری ثابت است!
هرچه توان انسان کمتر باشد
ادعای او بیشتر است!
و
هرچه توان انسان بیشتر شود
ادعایش کمتر میگردد

یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم...
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت
تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب
به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد
که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وا مانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس
او هرگز نمیداند

دست هایی که یـــاری می رسانند
از دست هایی که دعــا می کنند
مـــقدس ترند..

خدایا
من در کلبه ی حقیرانه ی خود
چیزی دارم که تو
در عرش کبریایی خود نداری
من همچون تویی دارم
و
تو همچون خودت نداری